داستانک شیرین!
پسر گرسنه اش است ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولواش چقدر بزرگ شده است.
پسرم مرد بودن خیلی سخته ولی یاد بگیر مردانگی و مرد بودن را نه نامردی و دل شکستن را این را بعنوان یه نصیحت بپذیر امیدوارم روزی که این مطالب را می خونی حرف من را درک کنی و هیچوقت یه نامرد نباشی به اندازه عالم دوست دارم البته بابایی رو یه کوچولو بیشتر
اینم برا نیم مثقال برف امروز
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی